با حاجعلیاصغر و اکرمخانم، زوج خوشبخت محله سمزقند، در کوچهپسکوچههای این محله آشنا میشوم؛ زن و شوهر خونگرمی که مهربانانه مرا میهمان خانهشان میکنند تا از روستایی که در آن به دنیا آمده و بزرگ شدهاند و ازدواج و فرزنددارشدنشان بگویند.
میان خاطرههایی که نقل شد، ازدواج این دختردایی و پسرعمه جذابترین بخش ماجرا بود. برخلاف بسیاری از ازدواجهای سنتی دیروز، آقا علیاصغر از کودکی، اکرمخانم را دیده بود و از نوجوانی به بعد، فکر ازدواج با او را در سر داشت.
حاجعلی اصغر متولد۱۳۱۶ است. او تعریف میکند: نهساله بودم که دخترداییام به دنیا آمد. مادرم همانجا او را برای من به کلهقندی نشان کرد. درحالیکه چشمانش از ذوق یادآوری خاطرات برق میزند، تعریف میکند: آن زمان مثل الان عشق و عاشقی رسم نبود، اما من بزرگ که شدم، به دخترداییام به چشم عروس خانهام نگاه میکردم.
اکرمخانم درحالیکه ظرف پر از طالبی را تعارفمان میکند، در دنباله حرفهای مردش، میگوید: علیاصغر باغ تره (زمین کشاورزی) داشت. تابستانها بههمراه بعضی دخترها و زنان کارگر، من هم به سرِ زمین میرفتم.
آنها دوره عقدکنان نداشتهاند و بلافاصله به خانه خودشان رفتهاند. اکرمخانم تعریف میکند: عصر روز عروسی، مادرم حمام کوچه نوبهار را قُرق کرد و یک سینی حنا به حمام فرستاد. آن روز بیشتر جوانها آمدند برای حناگذاشتن. دایره و تنبکزن هم بود.
مراسم عروسی برخلاف رسم آن دوره، در یک جا و در خانه پدر عروس برپا شد و شام عروسی هم آبگوشت بود؛ «حیاط خانه پدری ام بزرگ بود و پر از دارودرخت. پای درختها هم آب جوی کاریز جاری بود. خیلی باصفا بود. آن روز تمام حیاط خانه را با زیلو و حصیر فرش کرده بودیم. برای شام عروسی بخته (گوسفند پرورشیافته) سر بریده بودند.
در گذشته، میهمانان را با کارت به عروسی دعوت نمیکردند. وقتی در سمزقند مثلا عروسی یا عزایی بود، همه اهالی وظیفه خود میدانستند که در مراسم حضور یابند. بههمیندلیل غذای عروسی و عزا آبگوشت بود تا اگر تعداد میهمان زیادتر شد، آب آبگوشت را زیاد کنند.»
موضوع جالبی که اکرمخانم تعریف میکند داستان نانپختن است؛ اینکه مادرش و چند تا از زنها و دخترهای فامیل از سحر روز عروسی شروع کرده بودند به نانپختن تا بهاندازه جمعیت میهمانها نان بپزند.
از هدیهخریدن و شبچلهایهایی که حاج علیاصغربرای عروسش برده است، میپرسم.
حاجی میخندد و میگوید: از وقتی حس کردم او هم دیگر معنای به اسمهمبودن را فهمیده و میداند قرار است زن من شود، هر شب چله، خربزه و هندوانه برای خانوادهاش میبردم. اما اولین هدیهای که برایش سفارش دادم، کفش سفید پاشنهداری بود. اندازه پایش را نمیدانستم. آن زمان کفش آماده نبود و مثل لباس باید اندازهگیری و پرو میشد. همینطور الله بختکی گفتم یک جفت کفش برای دختر جوان بدوزد. کفش برای پایش بزرگ بود. با مادرش رفت تا استاد اندازه پای خودش برایش کفشی برش بزند.
بیش از شش دهه زندگی بر این زوج گذشته که با همه پستی و بلندیهایش، برایشان پر بوده است از خاطرات شیرین و بهیادماندنی.